Poem
نمی دانم چرا آبی نمانده؟ در این مهر کهن خاکی نمانده!!!
نمی دانم ز چه مردم خموشند؟ برای صرفه جویی،بی خروشند؟
نمی دانم چرا بر باد رفته تمام مهر او از یاد رفته
نمی دانم ز آثار پر از راز چرا عبرت نمیگیریم ما،باز
نمی دانم اگر ما مسلم هستیم!!! ز بی آبی چرا دست روی دستیم!!!
نمی دانم ز زهرا هیچ دیدی!!! ز شط و آن فرات اصلا شنیدی؟
نمی دانم علی در نخل پر آب!!! چرا در چاه خود می گشت سیراب؟
نمی دانم که شاه تشنه کامان!!! ز چه در کربلا گردید مهمان؟
نمی دانم ابوالفضل قمر تاب چگونه تشنه بود و گشت سیراب
نمی دانم که از دوران آدم!!! همین فریادها بوده دمادم!!!
نمی دانم اگر آن آب،آب است چرا وجدان من اینک کباب است؟
نمی دانم کلام وحی را خوب ولی باران زمین را کرد مرطوب
نمی دانم که آب مهربانی چرا حالا ندارد پاسبانی
نمی دانم و شاید نیک نمی دانم که قدر تو به آسانی ندانم
نمی دانم،فقط در زندگانی همین آب،زنده کرده ماهیانی!!!
نمی دانم برادر نیک بختیم برای زندگانی آبی نبستیم!!!